آرزو
در دبستانی، معلّمی به شاگردانش میگوید مطلبی بنویسند از آرزوهایشان،هر چه دل تنگشان میخواهد بنویسند. شاگردان مداد در دستان کوچکشان، شروع به نوشتن میکنند و آرزوهای ریز و درشت را از درون سینه بر روی کاغذ روان میسازند، گویی دل کوچکشان تنگ بود و آرزوها دیگر در لانۀ دل نمیگنجید و اینک که فرصتی یافته بودند از آن تنگنا خارج میشدند و روی کاغذ میدویدند.
آموزگار کاغذها را جمع کرد و در کیفش گذاشت و سپس شاگردان را گفت که بروند؛ به خانههایشان، نزد پدر و مادرشان و خودش نیز روانۀ منزل شد تا به کارهای خانه برسد و چون کارها به پایان رسید، نگاهی به مقالهها انداخت تا نمرهای بر پایین صفحه بگذارد تا هر یک از دانشآموزانش بدانند در نظر معلّم چقدر نوشته شان ارزشمند بوده استیکی از برگه ها او را سخت منقلب ساخت و عواطفش را برانگیخت و اشکش سرازیر گشت. همسرش در همان لحظه وارد شد و دید که اشک از دیده وی جاری است. پرسید: تو را چه می شود؟ اندوهگینی! زن پاسخ داد این انشاء را بخوان؛ امروز یکی از شاگردانم نوشته است. گفتم آرزوهایشان را بنویسند و او اینگونه نوشته است. چقدر دردناک است
مرد کاغذ را برداشت و خواند. متن انشاء اینگونه بود:
من میخواهم آرزویی داشته باشم که مثل همیشه نباشد؛ مخصوص است. میخواهم که مرا به تلویزیون تبدیل کنی. میخواهم که جایش را بگیرم. جای تلویزیونی را که در منزل داریم بگیرم. میخواهم که جایی مخصوص خودم داشته باشم و خانوادهام اطراف من حلقه بزنند. میخواهم وقتی که حرف میزنم مرا جدّی بگیرند؛ میخواهم که مرکز توجّه باشم و بی آن که سؤالی بپرسند یا حرفم را قطع کنند بگذارند حرفم را بزنم. دلم میخواهد همانطور که وقتی تلویزیون خراب است و به آن میرسند، به من هم برسند و توجّه کنند. دلم میخواهد پدرم، وقتی از سر کار برمیگردد، حتّی وقتی که خسته است، قدری با من باشد. و مادرم، وقتی غمگین و ناراحت است، به جای بیتوجّهی، به سوی من بیاید. و دوست دارم، برادرانم برای این که با من باشند با یکدیگر دعوا کنند ... دوست دارم خانواده هر از گاهی همه چیز را کنار بگذارند و فقط وقتشان را با من بگذرانند. و نکتۀ آخر که اهمّیتش کمتر از بقیه نیست این که مرا تلویزیونی کن تا بتوانم آنها را خوشحال و سرگرم کنم. خدایا، فکر نکنم زیاد چیزی از تو خواسته باشم. فقط دوست دارم مثل هر تلویزیونی زندگی کنم
انشاء به پایان رسید. مرد نگاهی به همسرش انداخت زن آرام گفت،
"این انشاء را پسرمان نوشته است
موافقم که این حقیقت تلخیه که اینروزها زیاده توی خانواده های شاغل و طبقه متوسطی ولی داستانه یکجاش به نظرم جور در نمیاد چیزی که فکرمو مشغول کرد اینه که مادر معلمی که بچه اش توی کلاس خودشه باید خیلی با بچه اش توی خونه کار کنه و براش وقت بگذاره چون از تمام جیک و پیک روابطش با همکلاسی هاش و نمره ها و امتحاناتش باخبره! چطوری میشه وقت برای بچه اش نگذاره و اینقدر از حال بچه بی اطلاع باشه؟!!! فرمولسازیه دیگه چه میشه کرد! [نیشخند]
جالب بود... ولی خیلی واقعی به نظر نمیرسید
1
تنهایی بهتره، تنهایی رو عشق است!
آدمک های مصنوعی سه روز پیش یا سه روز بعد همین امروزند آدمک های مصنوعی ممطئنم اگر یک نفر ، مثلا یکی از همین مجری های خوش ادا این مطلب را از تلوزیون بخواند همه می گویند چقدر قشنگ ، چقدر خوب و بعد کانال را عوض می کنند ، می نشیند پای سریال بعدی کانال را عوض کنید.
من وحیدم وبلاگ قشنگی داری اگه مایل به تبادل لینکی به سایتم سری بزن.